متافیزیکی بودن ذهن ایرانی و امتناع دموکراسی: پاسخی به مدافعان دموکراسی در ایران

- Oct 6, 2025   |   تورج محمدی
چکیده
مسئلهی بنیادین در نسبت ذهن ایرانی با دموکراسی، نه فقدان نهادهای سیاسی یا ساختارهای مدرن، بلکه ریشهی متافیزیکی-الهیاتی تفکر ایرانی است. این ذهن تاریخی، در طول قرون، بر بستر نوعی هستیشناسی قدسی شکل گرفته است که در آن قدرت، حقیقت و معنا همواره منشأیی ماورایی داشتهاند. بنابراین، حتی هنگامی که رژیمها تغییر کردهاند ــ از سلطنت مطلقهی قدسی تا جمهوری ایدئولوژیک ــ زیرساخت متافیزیکی اندیشه دگرگون نشده و بافتار قدسیگرای آن هرگونه امکان تحقق «سوبژکتیویتهی دموکراتیک» را مسدود ساخته است. جستار حاضر نشان میدهد که دموکراسی در ایران نه صرفاً یک امکان تحققنیافته، بلکه امتناعی هستیشناختی است؛ امتناعی که تنها از طریق یک تحول ریشهای در لایههای متافیزیکی اندیشه ممکن است گشوده شود.
مقدمه
پرسش بنیادین هر تأمل در باب سرنوشت سیاسی ایران این است: چرا دموکراسی، بهرغم تمامی انقلابها، خیزشها و دگرگونیهای رژیمها، هرگز در جغرافیای سیاسی ایران نهادینه نشده است؟ این پرسش، اگر صرفاً در سطح تحلیلهای سیاسی، اقتصادی یا جامعهشناختی صورتبندی شود، به پاسخهایی تقلیلگرایانه میانجامد: گاه به استبداد تاریخی، گاه به غارت منابع توسط استعمار، گاه به فقدان نهادهای مدنی یا بورژوازی مستقل. اما چنین پاسخهایی، هرچند در سطح توصیف رویدادها بخشی از واقعیت را نشان میدهند، هرگز به قلب مسئله دست نمیزنند. زیرا مشکل دموکراسی در ایران نه صرفاً در سطح «امر سیاسی» بلکه در ژرفنای «امر متافیزیکی» قرار دارد. این جستار بر آن است که نشان دهد ذهن ایرانی در افقی متافیزیکی-الهیاتی تنفس میکند که امکان دموکراسی را از پیش مسدود کرده است.
از این منظر، تغییر رژیمها-چه گذار از سلطنت قاجار به پهلوی، چه سقوط سلطنت پهلوی و استقرار جمهوری اسلامی-چیزی جز تغییر در صورتهای نهادی یک «بافتار متافیزیکی واحد» نبوده است. اگر مشروطه، به ظاهر با تأسی به قانون و ارادهی عمومی، خواستار برقراری شکلی از دموکراسی بود، در عمل نتوانست خود را از زیر سایهی قدسیسازی قدرت رها کند. اگر پهلوی، با شعار تجدد و ناسیونالیسم، کوشید به اقتباس از دولت مدرن اروپایی دست زند، در عمق همچنان بر اسطورهی شاه-پدر به مثابه سایهی خدا بر زمین استوار ماند. و اگر جمهوری اسلامی، در هیئت یک انقلاب تودهای، داعیهی نفی استبداد پیشین را داشت، خود به صورت رادیکالتری از همان «الهیات سیاسی» فروبستگی یافت. چنین است که میتوان گفت تاریخ معاصر ایران، تاریخ تغییرات سطحی در صورتهای قدرت است، بیآنکه تحول ریشهای در «ذهن متافیزیکی» رخ دهد. این ذهن، که همواره حقیقت را بیرون از خویش و در ساحتی قدسی جستجو کرده است، نمیتواند دموکراسی را -که بر خودبنیادی انسان و کثرت ارادههای زمینی استوار است- تاب آورد. لذا همانطور که اشمیت نشان داده بود که تمامی مفاهیم سیاسی مدرن ریشه در مفاهیم الاهیاتی دارند. از سوی دیگر، هایدگر با تحلیل تاریخ متافیزیک نشان داد که تا زمانی که گسستی بنیادین در لایههای اندیشه رخ ندهد، انسان محکوم به بازتولید همان افق متافیزیکی است. ذهن ایرانی نیز، تا امروز، در چنین اسارتی به سر میبرد: اسارت در افق قدسی.
اگر دموکراسی در جوهر خویش چیزی جز خود-سامانی جمعی انسانها نیست، این خود-سامانی نیازمند سه شرط بنیادی است: نخست، پذیرش کثرت به مثابه اصل هستیشناختی؛ دوم، جدایی حقیقت از قدرت؛ و سوم، خودبنیادی انسان به مثابه سوژهی سیاسی. ذهن ایرانی اما، در تمامی ادوار، این سه شرط را مسدود کرده است. دوگانهی نور/ظلمت زرتشتی و تقسیمبندی حق/باطل در سنت شیعی، تکثر را برنمیتابد. قدرت همواره حامل حقیقت مطلق است: شاه به مثابه فرّه ایزدی، امام به مثابه ولیّ مطلق، رهبر به مثابه استمرار حقیقت غایب. و انسان ایرانی، در این افق، نه سوژهی خودبنیاد بلکه تابع و مرید حقیقتی ماورایی است. از این روست که دموکراسی در ایران نه صرفاً «ناکام» بلکه «ممتنع» است. ناکامی نشان میدهد که چیزی ممکن است اما محقق نمیشود؛ امتناع اما به معنای آن است که چیزی در افق اندیشهی یک ملت امکان تحقق ندارد. و این همان ادعای محوری این نوشتار است: امتناع دموکراسی در ایران نه بهسبب عوامل بیرونی، بلکه ریشه در متافیزیک ذهن ایرانی دارد. با این حال، چنین تحلیلی به معنای یأس تاریخی نیست. بلکه نشان میدهد که اگر امکان گشودگی به سوی دموکراسی در ایران وجود داشته باشد، این امکان نه از رهگذر تغییر رژیمهای سیاسی یا اصلاحات حقوقی، بلکه از طریق یک «تحول متافیزیکی» خواهد بود: نخست، گسستی بنیادین از سنت قدسیسازی مفهوم ایران و فروپاشی آن توسط دیگر ملتها. دوم، انفصال متافیزیکی از افق قدسیتبخشی قدرت و بازاندیشی در نسبت میان حقیقت، انسان و سیاست. این همان چیزی است که در ادامهی نوشتار به تفصیل بدان پرداخته خواهد شد: نخست با واکاوی ریشههای متافیزیکی ذهن ایرانی، سپس با تحلیل بازتولید الهیات سیاسی در تاریخ ایران، آنگاه با نشان دادن انسدادهای بنیادین تحقق دموکراسی، و سرانجام با طرح ضرورت یک گسست متافیزیکی برای امکانپذیری آیندهای دیگر.
متافیزیک قدسی در تاریخ اندیشه ایرانی
اگر بخواهیم پرسش از «عقل سیاسی ایرانی» را در افق متافیزیک طرح کنیم، نخست باید روشن سازیم که مقصود از عقل سیاسی چیزی بیش از تاکتیکها یا فنون قدرت است؛ بلکه نوعی بنیان هستیشناختی برای اندیشیدن به سیاست است. در غرب، این بنیان در لحظهای خاص از تاریخ متافیزیک دگرگون شد: از یونان باستان تا مدرنیته، از افلاطون تا کانت و هگل و در ادامه با نقد نیچه و هایدگر. عقل سیاسی غربی بر این بنیان استوار شد که سوژه، در مقام موجودی خودبنیاد، مرکز ثقل معنا و قدرت است. اما عقل سیاسی ایرانی، در افق متافیزیک خاص خود، همواره در نسبت با امری بیرونی و برتر، یعنی «قدسی»، صورتبندی شده است. همین نسبت بنیادین است که امکان دموکراسی را نه فقط دشوار، بلکه ممتنع ساخته است. به دیگر سخن، اگر بخواهیم بنیاد ذهن ایرانی را دریابیم، باید آن را نه در سطح رویدادهای سیاسی بلکه در سطح «افق متافیزیکی» بازشناسیم؛ افقی که در طول تاریخ همواره بر مدار قدسیبودگی شکل گرفته است. این قدسیبودگی همان است که قدرت را از شأنی عرفی و قراردادی محروم کرده و آن را حامل معنایی کیهانی، الهی و ماورایی ساخته است. در اینجا میتوان سه لایهی اصلی را از هم تفکیک کرد: لایهی زرتشتی، لایهی اسلامی-شیعی، و لایهی مدرن قدسیشده.
در سنت ایران باستان، متافیزیک جهان بر دوگانهی نور و ظلمت، اهورامزدا و اهریمن بنا شده بود. این دوگانهسازی متافیزیکی، هرچند در سطح اسطورهای-دینی ظهور میکرد، پیامد مستقیم سیاسی داشت: شاه بهمثابه ضامن نظم کیهانی، حامل «فرّه ایزدی» و تجلی اهورامزدا بر زمین بود. در این افق، سیاست نه نتیجهی قرارداد اجتماعی یا خواست جمعی، بلکه تداوم نبرد متافیزیکی میان نور و ظلمت محسوب میشد. قدرت شاهان هخامنشی و ساسانی، نه صرفاً در زور نظامی، بلکه در پیوند با «قدرت قدسی» معنا مییافت. نمونهی آشکار این امر در کتیبههای شاهان هخامنشی دیده میشود، جایی که داریوش خود را «برگزیدهی اهورامزدا» معرفی میکند. این پیوند میان کیهانشناسی دینی و سیاست، ذهن ایرانی را از همان آغاز به این عادت انداخت که قدرت سیاسی را امری فراتاریخی و ماورایی ببیند. شاه در این جهانبینی نه قابل نقد، بلکه تجلی حقیقت بود. و بدین ترتیب، نخستین لایهی متافیزیک قدسی، هرگونه امکان شکلگیری سوژهی سیاسی خودبنیاد را ناممکن ساخت.
با ورود اسلام و بهویژه تثبیت تشیع، لایهی دوم متافیزیک قدسی در ذهن ایرانی استقرار یافت. در این افق، حقیقت نه تنها ماورایی بلکه «غایب/حاضر» شد. امام، بهعنوان ولیّ مطلق، حامل حقیقت الهی بود و جامعه تنها از رهگذر اتصال به او میتوانست مشروعیت یابد. مسئلهی غیبت امام دوازدهم نیز این افق را پیچیدهتر کرد: حقیقت حاضر است اما در غیاب؛ غایب است اما همچنان تعیینکننده. این وضعیت متافیزیکی، سیاست را همواره به افق انتظاری پرتاب کرد؛ به جستجوی منجی، به امید ظهور. چنین بافتاری سبب شد که قدرت در ایران، حتی در غیاب امام، همواره بهدنبال مشروعیت قدسی باشد. سلسلههای صفویه و قاجار، با توسل به تشیع و حمایت از نهاد روحانیت، خود را استمرار همان حقیقت غایب میدانستند. حتی هنگامی که حکومتها از روحانیت فاصله گرفتند، مانند پهلوی، باز هم ناگزیر بودند قدرت را با نمادهای قدسی مشروع کنند؛ از ناسیونالیسم آریایی تا جشنهای دوهزار و پانصد ساله، همه بازنمودی از تداوم قدسیسازی بودند.
در دوران مدرن، اگرچه صورتهای جدیدی از قدرت ظاهر شدند، اما لایهی متافیزیک قدسی همچنان در عمق حضور داشت. جمهوری اسلامی روشنترین مثال این امر است: انقلابی که بهظاهر علیه استبداد سلطنتی برپا شد، خود به شکل رادیکالتری از الاهیات سیاسی بدل گشت. ولایت فقیه، بهمثابه استمرار ولایت امام غایب، نشان داد که حتی در قرن بیستم نیز ذهن ایرانی نمیتواند قدرت را بدون اتصال به حقیقت قدسی بپذیرد. اما نکتهی مهمتر این است که حتی پروژههای سکولار نیز قدسیسازی را بازتولید کردند. ایدئولوژیهای ملیگرایانه، سوسیالیستی و حتی لیبرالی در ایران، هر یک بهگونهای حامل بار قدسی شدند. برای مثال، ملت به مثابه یک «کل مقدس» جایگزین خدا شد؛ پرولتاریا به عنوان سوژهی تاریخ، حامل حقیقت مطلق معرفی گردید؛ و آزادی به صورت مفهومی رهاییبخش و قدسی تصویر شد. بدینترتیب، حتی در عصر مدرن نیز ذهن ایرانی نتوانست به عرفیسازی قدرت دست یابد، بلکه صرفاً صورتهای قدسی را دگرگون ساخت.
در واقع، ذهن ایرانی در طول تاریخ، امر سیاسی را همواره در صورت امر مقدس اندیشیده است؛ شاه سایهی خداست، ولیفقیه نائب امام است، و حتی روشنفکر ایرانی در بازسازی مفاهیم غربی، دموکراسی را نه بر مبنای فردیت خودبنیاد، بلکه در پرتو حقیقتی کلیِ -مفهوم ایران-، متعالی و «پیشداده» تفسیر میکند. این ساختار متافیزیکی، چیزی فراتر از صرفاً دین یا شریعت است؛ زیرا حتی در لحظاتی که دین رسمی کنار زده شده، ذهنیت الهیاتی همچنان ادامه یافته است. برای مثال، در جنبش مشروطهخواهی، اگرچه صورت ظاهری از پارلمان، قانون و تفکیک قوا ظاهر شد، اما در ژرفای ناخودآگاه جمعی، «قانون» نه بهمثابه محصول ارادهی انسانی، بلکه همچون حقیقتی مقدس و قدسی درک میشد. قانون، یا باید «شرعی» میبود یا «روح ملی» را تجسم میکرد؛ و در هر دو حالت، بنیادش متکی بر فراتر از قرارداد انسانی بود. این بدین معناست که ذهن ایرانی در نسبت با قدرت، همواره در جستجوی نوعی «مرجعیت مطلق» است و این مرجعیت مطلق، با روح دموکراسی که بر نسبیت، تکثر و قرارداد استوار است، تضاد بنیادین دارد. اینجاست که میتوان دریافت چرا تغییر رژیمها، از سلطنت تا جمهوری اسلامی، نتوانسته تحولی ریشهای در بافتار سیاسی ایجاد کند. زیرا تغییر در سطح صورتها رخ داده، اما میدان متافیزیکی اندیشه ایرانی همچنان ثابت مانده است: همواره قدرت باید به یک «دیگری متعالی» متصل شود. در سلطنت پهلوی، این دیگری متعالی در قالب «ملت- شاهنشاه» بازتولید شد؛ در جمهوری اسلامی، این دیگری متعالی در صورت «ولایت مطلقه فقیه» تجسد یافت. حتی در گفتمانهای سکولار ایرانی، اغلب «علم»، «توسعه»، یا «ایدئولوژیهای چپ و راست» همواره با پیش فرض گرفتن مفهوم «ایران» جایگزین خدا شدند و بهعنوان حقیقتی ماورای مردم، همچنان همان کارکرد الاهیاتی را ایفا کردند. از اینرو، باید تأکید کرد که مسئلهی اصلی ناتوانی در پذیرش دموکراسی، نه در شکل ظاهری حکومتها، بلکه در افق متافیزیکی ذهن ایرانی است. دموکراسی، بر اساس فرد خودبنیاد، نسبیت حقیقت و امکان نقد مداوم همهی صورتهای قدرت شکل میگیرد؛ حال آنکه ذهن ایرانی، حقیقت را مطلق و بیرون از انسان میداند، و همین امر موجب میشود که سوژهی ایرانی هرگز نتواند خود را منشأ قدرت بداند. قدرت، همواره بیرونی است، پیشداده است، و بر انسان تحمیل میشود. این بنیان متافیزیکی، حتی در سطح زبان و ادبیات ایرانی نیز قابل ردیابی است. در شعر کلاسیک و نو فارسی، که بخش مهمی از ناخودآگاه جمعی ایرانیان را میسازد، رابطهی انسان با جهان همواره در افق «عبودیت» و «نیستی» اندیشیده شده است. شاعران همگی بهگونهای سوژهی انسانی را در برابر حقیقتی مطلق(ایران)، بیقدرت و ذوبشونده میسازند. این الگوی وجودشناختی، به سیاست نیز منتقل میشود: انسانِ ایرانی خود را سوژهی آزاد و قادر به تعیین سرنوشت نمیبیند، بلکه تابع و عبد حقیقتی متعالی است. به این ترتیب، مسألهی ما نه صرفاً استبداد سیاسی، بلکه استبداد متافیزیکی ذهن ایرانی است؛ استبدادی که در اعماق ناخودآگاه جمعی ریشه دارد و حتی شبه روشنفکران ایرانی و مدعیان دموکراسی نیز از آن گریزی ندارند.
امتناع دموکراسی و انسداد سه شرط بنیادی
دموکراسی، در بنیان فلسفی خود، نه صرفاً نظامی حقوقی یا نهادی، بلکه نظامی معرفتی و اخلاقی است که ظهور آن مستلزم تحقق سه شرط بنیادین است: ۱) وجود سوژهی خودبنیاد بهمثابه مبدأ مشروعیت و معیار نقد، ۲) فروکاست قدرت به قلمرو عرفی و قراردادی، و ۳) پذیرش نسبیت و تکثر حقیقت. هرگونه انسداد در این سه رکن، دموکراسی را نه صرفاً ناممکن، بلکه ممتنع میسازد. تحلیل قیاسی نشان میدهد که ذهن ایرانی، در نسبت با امر مطلق، این سه شرط را بهطور ساختاری مسدود میکند، در حالی که تجربه فلسفی و سیاسی غرب، از رنسانس تا روشنگری و مدرنیته، مسیر مستقلی برای تحقق آنها فراهم آورده است.
در ایران، سوژه هرگز مبدأ مشروعیت و معیار نقد مستقل نبوده است. سوژهی ایرانی همواره در نسبت با کلهای متافیزیکی تعریف شده است؛ خواه حقیقت مطلق، خواه نظم الهی یا مایهای کلی از امت ایرانی، ملت ایرانی یا طبقه ایرانی. این نسبتمندی ساختاری، که از سنتهای عرفانی و الهیاتی نشأت میگیرد، امکان خودآگاهی مستقل را سلب میکند. در قیاس با آن، فرد اروپایی در رنسانس و روشنگری، بهمثابه سوژهی خودبنیاد، توانست مشروعیت سیاسی و اخلاقی را از منابع انسانی و قراردادهای عقلانی بازتولید کند. دکارت، با قطع ارتباط سوژه با امر بیرونی و متافیزیکی، و کانت، با تعریف عقل عملی بهعنوان مبدأ خودآیین اخلاقی، سوژه را مستقل و نقدپذیر ساختند. ذهن ایرانی، با آموزههایی مانند «انسان ایرانی»، «فنا فیالله» یا «انسان عبد»، سوژه را به شکل سایهای از امر مطلق تصور میکند. سوژه در این دیدگاه، نه تولیدگر قانون و مشروعیت، بلکه انعکاسی از کل برتر است. قیاس نشان میدهد که سوژهی دموکراتیک، برخلاف سوژهی ایرانی، نیازمند فاصلهگیری معرفتی و وجودی از امر مطلق است تا بتواند قراردادهای اجتماعی و سیاسی را بهطور مستقل شکل دهد.
قدرت دموکراتیک مستلزم فروکاست به قلمرو عرفی، قراردادی و نقدپذیر است. وبر و هابرماس نشان دادهاند که مشروعیت قدرت در نظام دموکراتیک محصول توافق سوژههاست و نه متکی بر امر مطلق. قدرت، در چنین نظامی، همواره مشروط و قابل بازنگری است. ذهن ایرانی، اما، قدرت را همواره متافیزیکال و قدسی میداند؛ مشروعیت آن در نسبت با حقیقت مطلق قرار دارد و هیچ ابزار نقد انسانی نمیتواند آن را فروبکاهد. قیاس فلسفی میان ذهن ایرانی و غرب نشان میدهد که در غرب، سکولاریسم سیاسی توانست مشروعیت قدرت را به زمین بیاورند و امکان قرارداد و نقد را فراهم کنند، در حالی که در ایران، هرگونه تلاش برای فروکاست قدرت با انسداد معرفتی مواجه میشود: قدرت همچنان حامل امر مطلق است و نقد آن معادل نقض کل هستی و حقیقت شناخته میشود.
پذیرش نسبیت و تکثر حقیقت، پیششرط بنیادین دموکراسی است. هابرماس تأکید میکند که گفتوگو و اجماع در افق استدلال متقابل شکل میگیرد و نه در نسبت با حقیقت مطلق. سوژههای دموکراتیک باید قادر باشند به رسمیت شناختن تکثر و نسبیت را پیشفرض کنند. ذهن ایرانی، با تمرکز بر حقیقت واحد، مطلق و نهایی، این شرط را مسدود میسازد. از وحدت وجود فیلسوفان و شبه روشنفکران گرفته تا فهم فقهی شریعت و ایدئولوژیهای مدرن، حقیقت همواره نهایی و غیرقابل نسبیت است. قیاس فلسفی نشان میدهد که در چنین چارچوبی، هر قرارداد یا توافق انسانی فاقد استقلال و مشروعیت میشود و امکان گفتوگوی دموکراتیک ممتنع است. از سه انسداد—غیبت سوژه، قداست قدرت، انکار تکثر—حلقههای یک ساختار متافیزیکیاند که یکدیگر را تقویت میکنند. غیبت سوژه ضرورت متافیزیکی قدرت را ایجاد میکند؛ قداست قدرت نسبیت و تکثر را ناممکن میسازد؛ و انکار تکثر باز امکان ظهور سوژهی خودبنیاد را از میان میبرد.
فانتزی ایران قدسی
عقل سیاسی ایرانی، از منظر تاریخی و روانکاوانه، ساختاری است که استثنا را نه بهعنوان یک حادثهٔ گذرا یا اختلال مقطعی، بلکه بهمثابه شرطی ذاتی و دائمی از نظم سیاسی تلقی میکند؛ شرایطی که در سطح ناخودآگاه جمعی، با فانتزی «ایران قدسی» همپیوند شده است و سوژهٔ سیاسی ایرانی را در زنجیرهای ناگسستنی از جستوجوی حقیقت مطلق و مشروعیت نهایی محصور میسازد. این پیوند میان استثنا و فانتزی متافیزیکی، از یک سو با امر نمادین پیوند میخورد که تمامی قوانین، مناسک و هنجارهای جمعی را سامان میبخشد، و از سوی دیگر با امر خیالی که ایران را بهعنوان ابژهای کامل و مطلق در ناخودآگاه جمعی تثبیت میکند، همآمیخته میشود. سوژهٔ ایرانی، در مواجهه با این ساختار، هرگز مستقل یا خودبنیاد نیست؛ بلکه در تعامل دائمی با این ابژهٔ جمعی، دائماً در موقعیت تکرار و بازتولید نظم متافیزیکی قرار میگیرد. این وضعیت، که در آن امر واقعی همواره شکافها و تضادهای نظم را بازتولید میکند، منطق استثنا را بهعنوان شرط وجودی دایمی سیاسی تثبیت میسازد. ابژهی کوچک در این ساختار، تمایلات فردی و شکافهای شخصی سوژه را نمایندگی میکند. سوژه سیاسی ایرانی، همواره در جستجوی ارضای این میل است، اما این میل هیچگاه به طور کامل تحقق نمییابد؛ زیرا هر دسترسی به ابژهی کوچک، مشروط به پذیرش نظم متافیزیکی و فانتزی ایران قدسی است. در مقابل، ابژهی بزرگ بهمثابه حامل مشروعیت جمعی و نماد وحدت ایران عمل میکند. هر جنبش سیاسی، چه اصلاحطلب و چه رادیکال، ناخودآگاه در خدمت تثبیت این ابژهی بزرگ عمل میکند و این خود موجب میشود که دموکراسی به معنای سوژهی خودبنیاد، ممتنع گردد. فانتزی در این تحلیل نقش بنیادی دارد. لاکان نشان میدهد که فانتزی، چهارچوب خواست و میل سوژه را تعیین میکند؛ در ایران، فانتزی ایران قدسی سوژه را در موقعیتی قرار میدهد که هرگونه تحقق سیاسی، ناگزیر از درون این چارچوب صورت گیرد. این فانتزی جمعی، نه تنها انگیزههای سیاسی را شکل میدهد، بلکه تصمیمگیریها، استدلالها و حتی بحرانها را نیز تحت تأثیر قرار میدهد. جنبشهای پس از انقلاب ۵۷، با وجود شعار آزادی و خودبنیادی، در ناخودآگاه خود، ایران را بهمثابه ابژهای مطلق تصور کرده و به بازتولید مشروعیت متافیزیکی کمک کردهاند. نگاه و کاست نیز در این شبکهی پیچیده نقش تعیینکننده دارند. نگاه، بهمثابه ابزار نظارت و بازشناسی، مشروعیت و هنجارها را تثبیت میکند و سوژه را در چارچوب امر نمادین محدود میسازد. کاست، با تقسیمبندی اجتماعی و سیاسی، امکان تحقق تمایلات فردی و آرمانهای جمعی را کنترل میکند. سوژهی جمعی، نه جمعی متکثر، بلکه نسخهای تکثیرشده از میلهای فردی و جمعی است که در خدمت فانتزی ایران قدسی عمل میکند و این تکرار، چرخهی استمرار قدرت و استثنا را تضمین میکند. ناکامی سوژه در تحقق خودبنیادی، نتیجهی مستقیم همپوشانی این مفاهیم است. امر نمادین او را محدود میکند، امر خیالی او را در مسیر فانتزی اسیر میکند، امر واقعی شکافهای او را بازتولید میکند و ابژههای کوچک و بزرگ، نگاه و کاست، سوژه را در شبکهای پیچیده و غیرقابل عبور از مشروعیت متافیزیکی محصور میسازند. سوژه هرچقدر تلاش کند تا خودبنیادی خود را تحقق بخشد، با همان فانتزیای مواجه میشود که او را در اسارت نگاه داشته است؛ این تلاقی، چرخهای مداوم از میل، فقدان، ناکامی و بازتولید فانتزی را ایجاد میکند.
از منظر تاریخی، انقلاب ۵۷ و جنبشهای پس از آن نمونههای بارزی از این وضعیت هستند. اگرچه سطح شعارها و خواستها به آزادی، خودبنیادی و دموکراسی اشاره دارد، اما تمامی این تلاشها در چارچوب ایران قدسی انجام میشوند. سوژهها ناخودآگاه، ابژهی بزرگ ایران را بازتولید میکنند و هرگونه تغییر واقعی در مشروعیت یا در آزادی سوژهی فردی، به دلیل سلطه فانتزی، ممتنع میماند. هر جنبش سیاسی، چه اصلاحطلب و چه رادیکال، به جای ایجاد سوژههای خودبنیاد، تنها نسخههایی از سوژهی جمعی موجود را تکرار میکند؛ زیرا چارچوب فانتزی و مشروعیت متافیزیکی محدودیتهای بنیادی را تحمیل کرده است. در این چارچوب، دموکراسی بهمثابه تجلی سوژهٔ خودبنیاد و قرارداد جمعی، نه تنها ناممکن بلکه ممتنع میشود؛ زیرا هر اقدام سیاسی، هر تلاش برای برساختن نهادهای عرفی و هر خواست آزادی، ناگزیر با فانتزی جمعی «ایران قدسی» مواجه میشود و در پیوند با امر نمادین و امر خیالی، ناکام میماند. سوژهٔ سیاسی، هرچقدر که در تلاش برای تحقق خودبنیادی باشد، همواره در دام این فانتزی میافتد؛ فانتزیای که هم مشروعیت قدرت را تضمین میکند و هم مرزهای ممکن و ممتنع را تثبیت مینماید. این پارادوکس بنیادین نه تنها محدودیتهای داخلی دموکراسی در ایران را آشکار میسازد، بلکه ابعاد فراملی آن را نیز تحت تأثیر قرار میدهد؛ چرا که سوژهٔ سیاسی ایرانی که بر هویت ایرانی و مشروعیت تاریخی آن تأکید میکند، اساساً تاب استقلال سیاسی و حق تعیین سرنوشت دیگر ملتها را ندارد. فانتزی جمعی «ایران قدسی» بهمثابه یک امر نمادین، چارچوب تمامی کنشهای سیاسی و فهم مشروعیت قدرت را تعیین میکند. بر اساس نظریهٔ لاکان، فانتزی نه تنها زمینهٔ آرزوهای سوژه را شکل میدهد، بلکه نظم نمادین را تثبیت میکند و امکان عمل سوژه را محدود میسازد. در ایران، این فانتزی نه تنها محدودیتهای داخلی دموکراسی را بازتولید میکند، بلکه مانع پذیرش تکثر و استقلال سیاسی در سطح منطقهای و فراملی میشود. هر جنبش یا سوژهٔ سیاسی که در چارچوب هویت ایرانی عمل میکند، بهطور ناخودآگاه مشروعیت خود را بر وابستگی به این فانتزی میسازد و در نتیجه تاب تحمل استقلال و دگرگونی سیاسی دیگر ملتها را ندارد. این پارادوکس در سطح شعارهای جنبشها آشکار است. هنگامی که جنبشها بر دموکراسی و مشارکت جمعی تأکید میکنند، همزمان بر «ایرانی بودن» بهعنوان مبنای مشروعیت هویت سیاسی خود پای میفشارند. این امر موجب میشود که حق دیگر ملتها برای استقلال سیاسی و خودتعیینی، بهعنوان تهدیدی برای فانتزی متافیزیکی ایران دیده شود. به عبارت دیگر، همانجا که سوژه ایرانی تلاش میکند دموکراسی را در چارچوب ایران تحقق بخشد، در واقع سلطهی نمادین خود بر مرزهای سیاسی و فرهنگی دیگران را نیز بازتولید میکند. این وضعیت نشان میدهد که دموکراسی صرفاً در چارچوب ایران، بدون عبور از فانتزی متافیزیکی و پذیرش تکثر منطقهای، قابل تحقق نیست.
از سوی دیگر، عقل سیاسی ایرانی فراتر از بازنمایی صرف روابط قدرت و قانون، مستلزم ورود به ساحتهای عمیق ذهن جمعی و فانتزیهای ساختاری است که در آن ایران متافیزیکی به مثابه یک سوژه-مرکز، تمامی نظم اجتماعی و سیاسی را درون خود جذب و بازتولید میکند. در این چارچوب، حقوق دیگر ملتها و مطالبهٔ استقلال سیاسی آنان به سطحی فروکاهنده و نمادین تنزل مییابد، و همزمان جنبشها و روشنفکران داخلی را در چرخهای از بازتولید سلطه متافیزیکی گرفتار میکند. در ایران، «ایران متافیزیکی» صرفاً نه یک سرزمین جغرافیایی که یک مرکز تقلیلدهندهٔ سوژههای سیاسی دیگر است؛ سوژههایی که مستقل از این هژمونی میاندیشند، در سطحی از مطالبات محیطزیستی، فمنیستی، اجتماعی یا فرهنگی فروکاسته میشوند تا تهدیدی برای مشروعیت و مرکزیت ایران ایجاد نکنند. این فرآیند، بر اساس مفهوم لاکانی تداوم ساختگی، امکان ایجاد همزمان ادعای دموکراسی و تثبیت سلطه متافیزیکی را فراهم میآورد: جنبشهای داخلی که شعار دموکراسی سر میدهند، ناخواسته چارچوب ایران متافیزیکی را بازتولید میکنند و مطالبات حقیقی دیگر ملتها را در سطحی نمایشی و اداری محدود میسازند. این وضعیت، یک نمونه بارز استراتژی سلطه متافیزیکی مدرن است: سلطهای که نه صرفاً به کنترل سیاسی یا اقتصادی محدود میشود، بلکه از طریق بازتولید فانتزی متافیزیکی و فروکاهی مطالبات دیگران، شکل میگیرد و تثبیت میشود. از این نظر، آنچه در هیأت «شبکههای رسانهای اپوزیسیون»، «جنبشهای موسوم به دموکراتیک»، یا «تأملات دانشگاهی پیرامون آیندهی ایران» ظاهر میشود، در بنیان نظری خود درون همان منطق انسدادی عقل سیاسی ایرانی محبوس است. از این رو، خواه در صورتبندیهای «دموکراسی رادیکال» با تکیه بر واژگان پسامارکسی، خواه در بازنماییهای لیبرالدموکراتیک رسانههای اپوزیسیونی، و خواه در بازاندیشیهای شبهنظری روشنفکران آکادمیک، ما با یک استراتژی مشترک مواجهایم: انحلال امر سیاسی درون مقولهی ایران و تثبیت آن بهمثابه افق یگانهی اندیشیدن. این استراتژی، خود را در پوشش «آیندهسازی» و «گشودن فضای دموکراتیک» عرضه میکند، حال آنکه در سطح هستیشناختی، چیزی جز بازآفرینی همان مرزهای متافیزیکی نیست که مفهوم ایران را از هر فروپاشی مصون بدارد. بدین معنا، هر جنبش یا خیزشی که داعیهی رهایی دارد، در لحظهای که درون این افق صورتبندی میشود، از رادیکالیته تهی میگردد؛ زیرا امکان گسست از عقل سیاسی ایرانی را از دست میدهد و به انعکاس انفعالی آن بدل میشود. در اینجا، حتی «اپوزیسیون ایرانشهری» در قامت شبکههای تلویزیونی برونمرزی، و حتی «دانشگاهیان چپ» که مدعی نقد ایرانشهریاند، هر دو در یک زمین بازی میکنند: زمین بازتولید همان متافیزیکِ ایران، که امکان استقلال سیاسی دیگری را همواره به تعویق انداخته و ناممکن میسازد. این افق، که در سطح هستیشناختی به معنای یک «مرجع پیش-سیاسی» عمل میکند، همزمان هم امکان و هم محدودیت را در بر میگیرد: امکان آنکه سوژههای سیاسی علیه نظم موجود خیزش کنند، اما محدودیت آنکه این خیزشها، از همان آغاز، در ساختار عقل سیاسی ایرانی جذب و پالایش شوند. بدین ترتیب، هر تلاشی برای رادیکالیته یا دموکراسی، در همان لحظهای که در این افق شکل میگیرد، از ظرفیت گسست تهی میشود و در چارچوبی که از پیش معین شده است، بازتولید میگردد.
تحلیل این وضعیت از منظر فلسفه سیاسی و روانکاوی لاکانی نشان میدهد که ایران قدسی بهمثابه ابژهٔ گمشده، نقطهٔ مرکزی کشمکش سیاسی و روانی سوژه است: نقطهای که در آن میل به آزادی، بازتولید قدرت متافیزیکی و استثنا را موجب میشود. این وضعیت، چرخهای مداوم از فقدان، ناکامی و بازتولید نظم را ایجاد میکند و کلید فهم این امر است که چرا دموکراسی در ایران، حتی در ساحت شعار و جنبشهای مدرن، در عمل ممتنع باقی مانده است. بنابراین، میتوان نتیجه گرفت که تحقق دموکراسی در ایران مستلزم عبور از فانتزی متافیزیکی، پذیرش تکثر داخلی و منطقهای، و امکان تنزل مشروعیت از امر مطلق به قلمرو عرفی و قراردادی است. تا زمانی که سوژههای سیاسی ایرانی همچنان هویت و مشروعیت خود را به «ایران قدسی» گره میزنند، نه تنها دموکراسی در داخل ممتنع خواهد بود، بلکه پذیرش حق تعیین سرنوشت دیگر ملتها نیز با مانعی ساختاری مواجه است؛ این همان پارادوکس بنیادین دموکراسی و ایران متافیزیکی است که تا کنون هیچ جنبش سیاسی موفق نشده است آن را بازگشایی و حل کند.
فرجام سخن
آنچه در این تأمل بهمثابه نتیجه رخ مینماید، این است که دموکراسی در افق ایران نه صرفاً با تغییر در نهادهای حقوقی یا جابهجایی رژیم سیاسی، بلکه با گسست ریشهای از متافیزیک قدسی گره خورده است. ایران، تا آنجا که همچنان حامل یک افق متافیزیکی است، در مقام یک کل قدسی ظاهر میشود؛ کلیتی که در آن دولت و عقل سیاسی، جداییناپذیرند. دولت ایرانی، نه برآمدی بیرون از عقل ایرانی، بلکه صورتِ متعین همان عقل قدسی است؛ عقلی که درون ناخودآگاه جمعی رسوب کرده و در طول تاریخ، دولتها را چون بازنمود خویش بر صحنه آورده است. از این رو، نمیتوان دولت را از عقل سیاسی جدا کرد، همانگونه که نمیتوان عقل متافیزیکی ایرانی را بیپیکرهی دولتی تصور نمود. به دیگر سخن، هر آن کس که دولت و حکومتهای مستقر را چونان پیکرهای مستقل از عقل سیاسی ایرانی تصور میکند و میپندارد که با نفی آنها میتوان به افقی آزادتر در عقلانیت جمعی راه برد، در حقیقت در دام همان منطق قدسی گرفتار مانده است؛ زیرا دولت در این جغرافیا چیزی جز تعیّن تاریخی عقل متافیزیکی ایرانی نیست و جداسازی آن صرفاً یک استراتژی برای بازتولید همان افق قدسی و جلوگیری از فروپاشی متافیزیکی بودن ایران است. این تمایزگذاری موهوم، در سطح نظری، نه نقد دولت بلکه مصونسازی عقل سیاسی ایرانی است و در سطح عملی، نه تخریب، بلکه استمرار وحدت قدسیای که در صورت «مفهوم ایران» تثبیت شده است. بنابراین، هر کوششی که رهایی را در بازگشت به عقل سیاسی جامعه بجوید، در واقع به حفظ همان افق متافیزیکی یاری میرساند و از «پایان تاریخی» مفهوم ایران جلوگیری میکند؛ چراکه دولت و عقل، در این سنت، همزادند و هر کدام در دیگری بازتاب مییابد. این همبستگی، خود نشان میدهد که هر نقد راستین بر دولت، همزمان نقدی بر عقل سیاسی و بر افق متافیزیکی است که آن را حمل میکند.
در چنین ساختاری، استقلال سیاسی دیگر ملتها همواره بهمنزلهی تهدید تلقی شده است؛ چراکه هر مطالبهی استقلال، در چشم افق متافیزیکی، انکار وحدت قدسی ایران شمرده میشود. اینچنین است که عقل متافیزیکی ایرانی، با دولت خویش همصدا، نه فقط دموکراسی درونی را ممتنع میسازد، بلکه استقلال بیرونی دیگران را نیز محال یا ناپذیرفتنی جلوه میدهد. در حقیقت، همان انسداد که مانع پذیرش آزادی ملتهای دیگر هست؛ زیرا بر یک منطق قدسی استوارند: منطق وحدت مطلق و نفی تکثر. اما درست در همین انسداد است که امکان گشودگی پدیدار میشود. فروپاشی متافیزیکی بودن ایران، به معنای شکستن کلیت قدسیای است که در آن عقل، دولت، و هویت تاریخی در یکدیگر مستحیل شدهاند. این فروپاشی نه ویرانی صرف، بلکه امکانی برای آفرینش افقی نو است؛ افقی که در آن عقل سیاسی از اسارت امر قدسی رهایی مییابد و دولت بهجای بازتولید وحدت متافیزیکی، در مقام برآیند قراردادها و تکثرها ظاهر میشود. به یک اعتبار، آزادی همواره در نسبت با دیگری برساخته میشود؛ سوژه تنها زمانی به خودآگاهی میرسد که دیگری را بهرسمیت بشناسد. اما عقل متافیزیکی ایرانی، با تثبیت امر مطلق در صورت شاه، امام یا ملت واحد، دیگری را نه بهمثابه شرط آزادی خویش، بلکه بهمثابه تهدید وحدت قدسی درک کرده است. این امر سبب شده است که نه تنها استقلال فردی در درون، بلکه استقلال ملتهای دیگر در بیرون نیز نفی گردد. فروپاشی متافیزیک ایران، دقیقاً به معنای گسستن از این دیالکتیک ناقص است.